چند لحظه زندگی برای یکدیگر

پرواز را به خاطر بسپر...پرنده مرده است

خدایا اگر زندگی دوباره ای می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد ،بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم بگویم که دوستتان دارم

به انسانها می قبولاندم که محبوب من اند و همواره در کمند عشق زندگی می کردم .

خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید ،نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع خورشید را به انتظار می نشستم .....

با اشک هایم گل های رز را آب می دادم تا درد خار ها و بوسه گلبرگ هایشان را احساس کنم .

به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند . به هر کودکی دو بال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد .

من دریافته ام که همگان می خواهند بر قله کوه زندگی کنند ،بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی درک عظمت کوه است . دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه بدام می اندازد . دریافته ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین نگاه کند که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پاهای خود بایستد .

((گابریل گارسیا مارکز ))

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 2 / 1392برچسب:,ساعت 23:8 توسط سجاد آقامحمدی| |

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
...

 


 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 6 / 2 / 1392برچسب:,ساعت 11:31 توسط سجاد آقامحمدی| |


Power By: LoxBlog.Com